لاله ی تشنه
حالا یگر آفتاب ،مستقیم در چشمانش می نشست .خواست نیم غلطی بزندتا از تابش خورشید در امان باشد،اما نتوانست .لبخندی خشک بر لبانش نشست،عجب زمشتان گرمی!این سرزمین همه چیزش عجیب است .زخمهای عمیقی که چند ساعت پیش برپیکرش نشسته بود،دیگر اذیتش نمی کرد .خون زیادی از بدنش رفته بود ،و بی حسی خاصی تمام پیکرش را پوشانده بود .تنهاعطش بود که بی تابش می کرد .نمی دانستکه قمقمه اش آب دارد یا نه .فرقی هم نمی کرد نایی برایش نمانده بد تا دستی به سوی قمقمه ببرد .مردمک چشمش هم به دشواری فرمان را اجرا می کرد متی بود که صدای همرزمانش خاموش شده بود.همگی یا رفته بودند یا چون او در گشه ای باهمه ی زندگی بازی می کردن. سعی کرد با گردش چشم اوضاع اطراف را ببیند ،فقط رمل می دید و چند شاخک مین .باد گرم فکه هم وقت گیر اورده بود و گهگاه مشتی شن را بر سرو صورتش می یخت .مادرش را به یاد آورد که تا چه اندازه به تمیزی وضع او حساس بود .همین چندی پیش بود که در خانه،گوشه ای گرفته و ر خود فرو رفته بود .مادر کهرد پای انوهی را بر چهره ی او دیده بود کنارش نشست و گفت :علی جان!از چه ناراحتی پسرم .گفت:چیزی نیست یاد دوستان شهیدم بودم .خنده اش گرفت .غرق در افکار خود بود که صدایی غریب او را متوجه خود کرد .چند نفر عرب با صدای بلند با هم صحبت می کردند،صدا نزدیک و نزدیک تر شد . ناگهان هیاهو به سکوت تبدیل شد و سایه ای شوم بر پیکرش افتاد ،با همه توان چشمانش را باز کر ،یک افسر عراقی بود با چهره ای کریه و ابروانی در هم.برخورد لگد را بر پهلویش حس کرد ،زخمهای بی شمار علی عراقی را برای کشتنش مصمم کرد . به سرعت اسلحه کمری اش را به سمت سر علی نشانه رفت . علی با همه خاطراتش واع کرد و آخرین چیزی که در دامان فکه به یادگار گذاشت ،لبخندی بود که در چهره اش جا باز کرد،چند لحظه بعد ،جوی باریکی از خون داغ به سرعت سرازیری تپه رابه سمت پایین طی کرد.علی 16 ساله برای همیشه به خواب رفته بود
به یاد سردار شهید محمد طوقانی و رضا گودینی
سرم را بالا می آورم و به انتها ی دشت شقایقهای فکه چشم می وزم .نوای پرچمهای سه رنگ مقتل شهدای تفحص شده سکوت دشت را می شکند ،کانال بجله را می بینیم،کانالی که هزاران عاشق را در دلش پرورش داد. کانالی که منتهی می شود به آزادراه عشق و هنوز چشم امید یاران تفحص برای یافتن گنجینه ای دیگراست .سرتا سر این سرزمین نشانی از شما را در آغوش ار.از شقایقهای خاکی که بکر و دست نخورده در اسارت سیمهای خاردار است ،پیراعنی که با دلنوشته «ورود تیر و ترکش بدون اذن الهی ممنون»مزین میشد ،آری اینجا میقات فکه است و پرچم سرخ مقاتل شهدا رو به سوی کربلا دارد، پس از 22 سال از عملیات شیدایی والفجر یک هنوز پیکرتان التیامی است بر قلب محزونمان ،دیده بر هم میگذارم و در کنار شط پرخون دلم شام غریبان اردیبهشت 62 را مرور میکنم ،ترکشهای جنون بی محابا قلبم را میشکافت مرور این لحظات قاتلم می شود . آتش تیرتراش دوشکاهای دشمن تا بن دندان مسلح رشته علائق به این سیاره خاکی را پاره می کند،ضرب ترکش خمپاره ها سمفونی وصل می نوازند وتا پای شخم این زمین پیش می رود ،سبکبالا بال و پر شکسته ی خاکریز ها را می بینم که نای پرواز ندارند و لا جرم به پرواز سرخ چشم می دوزند .و گمنام و بی ادعا ،عند ربهم یرزقونن می شوند .در کنار پیکر های صد پاره ، شکار تیز دیده شان را کم می آورم در عالمی که هوایش بس ناجوانمردانه سرد است .
فاش می گویم حدیث درد و رنج
تپه های یکصد و هتاد و پنج
و بوی سیبی که طراوت شرهانی را اثبات می کند آری اینجا میعادگاه گردان حنین است میکده ای که فرش رابه عرش وصل می کند و تو شمشیرهای غرق به خون را در کربلای شرهانی و جمجمه های گردان حنظله را برنیزه های خصم می بینی گویی هنوز امام عشق را بر نیزه ی بی کسی تکیه داده اینجاست که از آسمان دیده خون جگر می چکد.
در اینجا است که صبر دل پرسوز و گداز بریده و عالم را از غم در شور و شین رها کرده در کنار پیکر های خون آلود غلیانهای پر تلاطم عطش دست به گریبان حلم می شود اما رملهای تشنه از بارش چشمه ها سیراب است و آتش دل ،از غروب خونین شرهانی می یابم اینجا سعی بین مکه تا فکه است وباید در قربانگاه فکه به یاد قمقمه های خالی هروله کرد...
Creation of woman خلقت زن
01.از هنگامی که خداوند مشغول خلق کردن زن بود شش روز می گذشت
02.فرشته ای ظاهر شد و عرض کرد(چرا این همه وقت صرف این یکی می فرمایید؟)
03.خداوند پاسخ داد آیا ستور کاراو را دیده ای ؟او باید کاملا قابل شستشو باشداما پلاستیکی نباشد.
04باید دویست قطعه متحرک داشته باشدکه همگی قابل جایگزینی باشند
05.باید بتواند با خوردن قهوه بدون شکر و غذای شب مانده کار کند
06باید دامنی داشته باشدکه همزمان دو بچه را در خود جای دهدو وقتی از جایش بلند شد ناپدید شود.
07بوسه ای اشته باشدکه بتواند همه دردها را از زانوی خراشیده گرفته تا قلب شکسته درمان کندو شش جفت دست داشته باشد.
08فرشته از شنیدن این همه مبهوت شد.گفت شش جفت دست ؟!امکان ندارد.
09.خداوند پاسخ داد« فقط دستها نیست مادر ها باید سه جفت چشم داشته باشند .تازه به این ترتیب،این میشود یک الگوی متعارف برای آنها »
10.خداوند سری تکان داد و فرمود :بله.یک جفت برای وقتی که از بچه هایش می پرسد چکار می کنید ،از پشت در بسته هم بتواند ببیندشان.
11.یک جفت باید پشت سرش داشته باشد که آچه را لازم است بفهمد!!وجفت سوم همینجا روی صورتش استکه وقتی به بچه خطا کارش نگاه کند،بتواند بدون کلام به او بگوید او را می فهمد و دوستش دارد.
12فرشته سعی کرد که جلوی خدا را بگیرد.«این همه کار برای یک روز خیلی زیاد است .باشد فردا تمامش بفرمائید»خداوند فرمود نمی شود!چیزی نمانده که کار خلق این مخلوقی را که این همه به من نزدیک است تمام کنم.
13.از این پس می تواند هنگام بیماری خودش را درمان کند ،یک خانواده را با یک قرص نان سیر کند.و یک بچه پنج ساله را وادار کند دوش بگیرد.
14.فرشته نزدیک شد و به زن دست زد.«اما خداوندا اورا خیلی نرم آفریدی»«بله نرم است اما اورا سخت هم آفریده ام .تصورش را هم نمی توانی بکنی که تا چه حد می تواند تحمل کند و زحمت بکشد.........................ادامه دارد