سفارش تبلیغ
صبا ویژن
خداوند سبحان، مال را به کسانی که دوست دارد و یا دشمن دارد می بخشد؛ولی دانش را جز به کسی که دوست دارد نمی بخشد [امام علی علیه السلام]

2 - ایستگاه بهشتی

:
Powerd by: Parsiblog ® team.
لاله های تشنه(دوشنبه 86 مرداد 22 ساعت 2:49 صبح )

                                                    لاله ی تشنه 

حالا یگر آفتاب ،مستقیم در چشمانش می نشست .خواست نیم غلطی بزندتا از تابش خورشید در امان باشد،اما نتوانست .لبخندی خشک بر لبانش نشست،عجب زمشتان گرمی!این سرزمین همه چیزش عجیب است .زخمهای عمیقی که چند ساعت پیش برپیکرش نشسته بود،دیگر اذیتش نمی کرد .خون زیادی از بدنش رفته بود ،و بی حسی خاصی تمام پیکرش را پوشانده بود .تنهاعطش بود که بی تابش می کرد .نمی دانستکه قمقمه اش آب دارد یا نه .فرقی هم نمی کرد نایی برایش نمانده بد تا دستی به سوی قمقمه ببرد .مردمک چشمش هم به دشواری فرمان را اجرا می کرد متی بود که صدای همرزمانش خاموش شده بود.همگی یا رفته بودند یا چون او در گشه ای باهمه ی زندگی بازی می کردن. سعی کرد با گردش چشم اوضاع اطراف را ببیند ،فقط رمل می دید و چند شاخک مین .باد گرم فکه هم وقت گیر اورده بود و گهگاه مشتی شن را بر سرو صورتش می یخت .مادرش را به یاد آورد که تا چه اندازه به تمیزی  وضع او حساس بود .همین چندی پیش بود که در خانه،گوشه ای گرفته  و ر خود فرو رفته بود .مادر کهرد پای  انوهی را بر چهره ی او دیده بود کنارش نشست و گفت :علی جان!از چه ناراحتی پسرم .گفت:چیزی نیست یاد دوستان شهیدم بودم .خنده اش گرفت .غرق در افکار خود بود که صدایی غریب او را متوجه خود کرد .چند نفر عرب با صدای بلند با هم صحبت می کردند،صدا نزدیک و نزدیک تر شد . ناگهان هیاهو به سکوت تبدیل شد  و سایه ای شوم بر پیکرش افتاد ،با همه توان چشمانش را باز کر ،یک افسر عراقی  بود با چهره ای کریه و ابروانی در هم.برخورد لگد را بر پهلویش حس کرد ،زخمهای بی شمار علی  عراقی را برای کشتنش مصمم کرد . به  سرعت  اسلحه کمری اش را به سمت سر علی نشانه رفت . علی با همه خاطراتش واع کرد و آخرین چیزی که در دامان فکه به یادگار گذاشت ،لبخندی بود که در چهره اش جا باز کرد،چند لحظه بعد ،جوی باریکی از خون  داغ به سرعت سرازیری تپه رابه سمت پایین طی کرد.علی 16 ساله برای همیشه به خواب رفته بود  

جوی خون
» عبدالرضا حنظلی
»» صندوق انتقاد و پیشنهاد( نظر)

به یاد سراران طوقانی و گودینی(دوشنبه 86 مرداد 22 ساعت 2:16 صبح )
 

به یاد سردار شهید محمد طوقانی و رضا گودینی                              

سرم را بالا می آورم و به انتها ی دشت شقایقهای فکه چشم می وزم .نوای پرچمهای سه رنگ مقتل شهدای تفحص شده سکوت دشت را می شکند ،کانال  بجله را می بینیم،کانالی که هزاران عاشق را در دلش  پرورش داد. کانالی که منتهی می شود  به آزادراه عشق و هنوز چشم امید یاران تفحص برای  یافتن گنجینه ای دیگراست .سرتا سر این سرزمین نشانی  از شما را در آغوش ار.از شقایقهای  خاکی که بکر و دست نخورده در اسارت سیمهای خاردار  است ،پیراعنی  که با دلنوشته «ورود تیر و ترکش  بدون اذن الهی ممنون»مزین میشد ،آری اینجا میقات فکه است  و پرچم سرخ مقاتل شهدا  رو به سوی کربلا دارد، پس از 22 سال از عملیات شیدایی والفجر یک هنوز پیکرتان  التیامی است بر قلب محزونمان  ،دیده بر هم میگذارم و در کنار شط پرخون دلم  شام غریبان اردیبهشت 62 را مرور میکنم ،ترکشهای جنون بی محابا قلبم را میشکافت  مرور این لحظات قاتلم می شود . آتش تیرتراش دوشکاهای دشمن تا بن دندان مسلح  رشته  علائق به این سیاره خاکی را پاره می کند،ضرب ترکش خمپاره  ها سمفونی وصل می نوازند  وتا پای شخم این زمین پیش می رود  ،سبکبالا بال و پر شکسته ی خاکریز  ها  را می بینم که نای پرواز ندارند  و لا جرم به پرواز سرخ چشم می دوزند .و گمنام و بی ادعا ،عند ربهم یرزقونن می شوند .در کنار پیکر های صد پاره ، شکار تیز دیده شان را کم می آورم در عالمی که  هوایش بس ناجوانمردانه سرد است .

فاش می گویم حدیث درد و رنج

تپه های یکصد و هتاد و پنج

و بوی سیبی که طراوت شرهانی را اثبات می کند آری اینجا میعادگاه گردان حنین است  میکده ای که فرش رابه عرش وصل می کند  و تو شمشیرهای غرق به خون را در کربلای شرهانی و جمجمه های گردان حنظله را برنیزه های خصم می بینی گویی هنوز امام عشق را بر نیزه ی بی کسی  تکیه داده اینجاست که از آسمان دیده  خون جگر می چکد.

در اینجا است که صبر دل پرسوز و گداز بریده و عالم را  از غم در شور و شین رها کرده  در کنار پیکر های خون آلود  غلیانهای پر تلاطم عطش دست به گریبان حلم می شود اما رملهای تشنه  از بارش چشمه ها سیراب است و آتش دل ،از غروب خونین شرهانی می یابم  اینجا سعی بین مکه تا فکه است  وباید در قربانگاه فکه  به یاد قمقمه های خالی هروله کرد...

جوی خون
» عبدالرضا حنظلی
»» صندوق انتقاد و پیشنهاد( نظر)

خلقت زن(چهارشنبه 86 مرداد 17 ساعت 11:55 عصر )

*              Creation of woman    خلقت زن

*    01.از هنگامی که خداوند مشغول خلق کردن زن بود شش روز می گذشت

*    02.فرشته ای ظاهر شد و عرض کرد(چرا این همه وقت صرف این یکی می فرمایید؟)

*    03.خداوند پاسخ داد آیا ستور کاراو را دیده ای ؟او باید کاملا قابل شستشو باشداما پلاستیکی نباشد.

*    04باید دویست قطعه متحرک داشته باشدکه همگی قابل جایگزینی باشند

*    05.باید بتواند با خوردن قهوه بدون شکر و غذای شب مانده کار کند

*    06باید دامنی داشته باشدکه همزمان دو بچه را در خود جای دهدو وقتی از جایش بلند شد ناپدید شود.

*    07بوسه ای اشته باشدکه بتواند همه دردها را از زانوی خراشیده گرفته تا قلب شکسته درمان کندو شش جفت دست داشته باشد.

*    08فرشته از شنیدن این همه مبهوت شد.گفت شش جفت دست ؟!امکان ندارد.

*    09.خداوند پاسخ داد« فقط دستها نیست مادر ها باید سه جفت چشم داشته باشند .تازه به این ترتیب،این میشود یک الگوی متعارف برای آنها »

*    10.خداوند سری تکان داد و فرمود :بله.یک جفت برای وقتی که از بچه هایش می پرسد چکار می کنید ،از پشت در بسته هم بتواند ببیندشان.

*    11.یک جفت باید پشت سرش داشته باشد که آچه را لازم است بفهمد!!وجفت سوم همینجا روی صورتش استکه وقتی به بچه خطا کارش نگاه کند،بتواند بدون کلام به او بگوید او را می فهمد و دوستش دارد.

*    12فرشته سعی کرد که جلوی خدا را بگیرد.«این همه کار برای یک روز خیلی زیاد است .باشد فردا تمامش بفرمائید»خداوند فرمود نمی شود!چیزی نمانده که کار خلق این مخلوقی را که این همه به من نزدیک است تمام کنم.

*    13.از این پس می تواند هنگام بیماری خودش را درمان کند ،یک خانواده را با یک قرص نان سیر کند.و یک بچه پنج ساله را وادار کند دوش بگیرد.

*              14.فرشته نزدیک شد و به زن دست زد.«اما خداوندا اورا خیلی نرم آفریدی»«بله نرم است اما اورا سخت هم آفریده ام .تصورش را هم نمی توانی بکنی که تا چه حد می تواند تحمل کند و زحمت بکشد.........................ادامه دارد


» عبدالرضا حنظلی
»» صندوق انتقاد و پیشنهاد( نظر)

الهی نامه(پنج شنبه 86 مرداد 4 ساعت 3:37 عصر )
                                 حضرت عشق بفرما که دلم خانه توست
                                  سر عقل آمده هر بنده که دیوانهً توست
دلم برای خدا تنگ شده است .ندای دورنی را می شنوم که می گوید: بنشین کمی با او از زبان دل سخن گو
شاید دلتنگی به پایان برسد یا حداقل مرهمی باشد  تا سیاهی های این دلتنگی کمی زدوده شود. ولی هر چه هست برای او دلتنگ  دلتنگم
شاید کسی تا به حال این جمله را بکار نبرده باشد ولی نمی دانم چرا امشب اینقدر حوس کرده ام با خدایم تنها سخن بگویم.
همانند سخنهای بین دو انسان عاطفی که بعد از مدتها به هم رسیده اند دلم میخولهد امشب قربان صدقه خدا بروم.
به خدا بگویم واقعا ازته دل دوستت دارم .وست دارم امشب چشمانم را برایش خمار کنم
حلقه اشک را مهمان چشمانم کنم  ولب خود را بگزم و به او نگاه کنم  و بعد مدتی که کمی از رؤیتش سیراب شدم
زبان دلم را بکار بیندازم و از او بپرسم :عزیز!از دستم ناراحتی؟دلت از من گرفته است می دانم و آهی از ته دل بکشم
و به احترام عزیز ،آنرا آهسته بیرون بدهم آه به احترام ،بریده بریده و آهسته بیرون بیاید و باز به نظاره بنشینم .چیزی نمی بینم
.هیچ چیزی نمی بینم  ولی تمام وجودم از دلم گرفته  تا سلولهای چشمم احساس می کنند در مقابلش نشسته ام
و به همین خاطر همه نظاره گر اویند .آه راستی عزیز یادم رفت سلا، اجازه بدهید میخواهم سوالی کنم
ببخشید ولی می پرسم حالت خوب است ؟
و دلم از روی عشق زار زار می نالد .گریه ی دلم گریه است بسیار شیرین .ای کاش هر شب دلم بین حال گریان باشد . گریه ی دل را دیده ای؟
مسلماً دیده ای . امشب از اول شب دلم چنین گریان است . شاید عزیز از گریه های دلم  و شاید از چشمانم
و نمی دانم شاید از کلامم  در یابد چه سخنهایی بااو دارم . ولی هرچه هست این را می دانم که دیگر بیشتر از این توان گفتن ندارم .
ای عزیز خود دریاب سختی هایم را  و خود به هر زبان که دوست داری جوابم بده که دوست دارم هرچه را تو میخواهی
و دریافتم مصداق این شعر را  که واقعا نمی شود  هر وقت با او بدین حال سخن گفت پس:گل عزیز است غنیمت شمریدش صحبت  
و امشب آغاز سفریست زیبا........... راز عاشقی

» عبدالرضا حنظلی
»» صندوق انتقاد و پیشنهاد( نظر)

خدا بود و دیگر هیچ نبود.....(سه شنبه 86 مرداد 2 ساعت 10:59 صبح )
چمران                       خدا بود و دیگر هیچ نبود
خدا بود و دیگر هیچ نبود،خلقت هنوز قبای هستی بر عالم نیاراسته بود،ظلمت بود،جهل بود،عدم بود،
سرد و وحشتناک.خدا خالق بود،خالقی که هنوزخلاقیتش مخفی بود.خدا رحمان و رحیم بود، ولی هنوز ابر
رحمتش نباریده بود .خدا زیبا بود،ولی هنوززیبایی اش تجلی پیدا نکرده بود. در عدم چگونه جمال
و جلال و زیبایی اش را بنما یاند؟عدم بود ،ظلمت بود،سکوت وجمود و وحشت بود.اراده خدا تجلی
 کرد ،کوه ها ،دریا ها ،آسمانها و کهکشانهارا آفرید.چه انفجار ها ،چه طوفانها ،چه سیلابها،چه غوغا ها که
 اساس  خلقت شده بودو زندگیبا شور و هیجان زائد الوصفش
به هر سو میتاخت.درختها ،حیوانها،پرندگان به حرکت در آمدند.حیوانات به جنب و جوش و پرندگان به
آواز در آمدندو وجود نغمه شادی آغاز کرد وفرشتگان سرود پرستش سر دادند.
آنگاه خدا انسان را از (حماءمسون)گل تیره رنگ آفریدو اورا بر صورت خویش ساختو روح خود را در
 او دمید و این خلقت عجیب را در میان غوغای وجودرها ساخت.
انسان،غریب و نا آشنا ،از این همه رنگها،شکلها،حرکتها و غوغا ها وحشت کردو از هر گوشه به گوشه ای دیگر
می گریخت وپناهگاهی می جست که در آن با یکی از مخلوقات همرنگ شودو در سایه جمع استقرار یابدو از ترس تنهاییو شرم بیگانگی و غیر
عادی بودن به در آید.
به سراغ فرشتگان رفت و تقاضای دوستی و مصاحبت کرد،همه با سردی از او گذشتند و او را تنها گذاشتندو
 در جواب الحاح پر شورش سکوت کردند. انسان وحشت زده و دل شکسته با خود نومیدانه گفت:مرا ببین،یک لجن خاکی می خواهد انیس فرشتگان آسمانی شود
پرنده ای یافت در پرواز،که بالهای بلندش را باز می کردو به آرامی در آسمانها سیر می نمود،خوشش آمدو
 از اینکه این پرنده توانسته خود را از قید این زمین خاکی ازاد کند ،شیفته شد. اظهار محبت کردو تقاضای دوستی نمود و
 گفت:آیا استحقاق دارم که همپرواز تو باشم؟اما پرنده جوابی ندادو به آرامی از او گذشتو او را در تردید و ناراحتی گذاشت.
به حیوانات نزدیک شد،هر یک بلا جواب از او گذشتندو اعتنایی نکردند،خود را به ابر عرضه کرد و خوش داشت
همراه تکه های ابر بر فراز آسمانها پرواز کند،اماابر نیز جوابی ندادو به ارامی گذشت به دریا نزدیک شد و طلب دوستی کرداما در یا با سکوت خود طلب او
 را بلا جواب گذاشت. او دست به دامان موج شد و گفت آیا استحقاق دارم که همراه تو
بر سینه دریا بلغزم،از شادی بجوشم ، ازغضب بخروشم،و برچهره تخته سنگهای مغرور سیلی بزنم و بعد تا ابدیت خدا پیش بروم  و در نهایت محو گردم؟
اما موج بی اعتنا از او گذشت و جوابی به او نداد. انسان دلشکسته  وناراحت روی از دریا گردانید و به سوی کوه
رفت و از جبروت عظمتش شیفته شد و تقاضای دوستی کرد .کوه،جبروت کبرایی اش را نشکست و غرور وجلالش  اجازه نداد که به اونگاه کند ،انسان
 دلشکسته و نا امید سر به آسمان بلند کرد، از وسعت بی پایانش خوشحال شد
و با الحاح طلب دوستی کرد.اما سکوت اسرار امیز آسمان به او فهماند که تو لجن خاکی استحقاق همنشینی مرا نداری
به ستارگان رجوع کرد ولی هر یک بی اعتنا گذشتندو جوابی ندادند. انسان به صحرا های دور رفت و خواست
به تنهایی زندگی کندو با تنهایی کویر هماهنگ نماید  و از تنهایی مطلق به در آید ،ولی کویر نیز با سکوت سرد و سوزان خود
انسان آشفته و مضطرب را سرگردان باقی گذاشت.
انسان خسته ، روح مرده،پژمرده|،دل شکسته، وحشت زده و مایوس،تنها، سر به گریبان تفکر فرو بود  و احساس کرد استحقاق دوستی با هیچ مخلوقی را ندارد
او از لجن است،لجن متعفن،از پست ترین مواد،و هیچ کس او را به دوستی نمی پذیرد آنگاه صبرش به پایان رسید ضجه زد اشک فروریخت، و از ته دل ریاد بر آورد :
کیست که این لجن متعفن را بپذیرد ؟ من استحقاق دوستی کسی را ندارم ،من پستم،من ناچیزم، کیست که دست مرا بگیرد؟
کیست که ناله های مرا جواب دهد؟کیست که مرا از تنهایی به در آرد؟ ناگهان طوفان به پا شد،زمین به لرزه در آمد آسمان غریدن گرفت،
برق همچون تازیانه های اتشین بر گرده اسمان کوفته می شد.گویی که انفجاری در قلب آسمان  به وقوع پیوسته است ،صدایی در زمین و آسمان
طنین انداز شد که از هر گوشه و از دل هر ذره و از زبان هر مخلوقی بلند گردید:ای انسان، تو محبوب منی ،دنیا را به خاطر تو خلق کردم، و تورا بر صورت خود آفریدم
و از روح خود در تو دمیدم ، واگر کسی به ندای تو لبیک نمی گوید ، به خاطر انستکه همطراز تو نیستند و جرات برابری و همنشینی با تورا ندارند
.حتی جبرائیل،بزرگترین فرشتگان،قادر  نیست که همطراز تو گردد  زیرا بالش می سوزد و از طیران به معراج باز می گردد
ای انسان ،  تنها تویی که زیبایی را درک می کنی،جمال و جلال و کمال ،تورا مجذوب می کند تنها تویی که خدا را با عشق نه با جبر پرستش می کنی
.تنها تویی  که در تنهایی نماینده خدا شده ای . ای انسان  تنها تویی که قدرت و خلاقیت خدا را درک می کنی. تنها تویی که قرور می ورزی و عصیان می کنی
و لجوجانه می جنگی و شکسته می شوی و رام می گردی و جلال و  جبروت خدا را  با بلندی طبع درک می کنی .تنها تویی که
فاصله بین لجن و خدا را می پیمایی وثابت کنی که افضل مخلوقاتی . تنها تویی که با کمک بالهای روح به معراج می روی.
تنها تویی که زیبایی غروب تورا مست می کند  و از شوق می سوزی و اشک میریزی
ای انسان  تو مرا دوست میداری ومن نیز تورا دوست دارم.تو از منی و به سمت من باز می گردی.(دستنوشته استادشهید، چمران).ر
 
» عبدالرضا حنظلی
»» صندوق انتقاد و پیشنهاد( نظر)


لیست کل یادداشت های وبلاگ
رمضان
[عناوین آرشیوشده]

بازدیدهای امروز: 3  بازدید
بازدیدهای دیروز: 5  بازدید
مجموع بازدیدها: 39418  بازدید
[ صفحه اصلی ]
[ وضعیت من در یاهو ]
[ پست الکترونیک ]
[ پارسی بلاگ ]
[ درباره من ]

» آرشیو یادداشت ها «
» لوگوی دوستان من «
» موسیقی وبلاگ «
» «
 
ی ی

سفارش تبلیغ
صبا ویژن
2 - ایستگاه بهشتی
سفارش تبلیغ
صبا ویژن